ایا از مرگ واهمه دارید؟ داستان مردی که پس از مرگ زنده شد
>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

ایا از مرگ واهمه دارید؟ داستان مردی که پس از مرگ زنده شد

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 21:44 - پنج شنبه 23 شهريور 1391

ایا از مرگ واهمه دارید؟ داستان مردی که پس از مرگ زنده شد

تصور شما از جهان پس از مرگ چیست؟ این پرسشی است که از همان ابتدای خلقت، بشریت را به تفکر واداشته است و هر کس با توجه به باورهایی که در فطرت خود دارد، جهان پس از مرگ را برای خود ترسیم کرده است.

بوده*اند انسان*هایی که چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شده*اند و اظهارات آنها در حالی که همه تصور می*کرده*اند برای همیشه کالبد خاکی را ترک گفته*اند، دستمایه گزارش*ها و فیلم*هایی شده که مخاطبان را به فکر فرو برده است.
می*گویند مرگ دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد و هر موجود زنده*ای روزی شاهد شتر مرگ خواهد شد که مقابل پای او به زمین نشسته و راه فراری از آن وجود ندارد.
برخی زندگی پس از مرگ را شیرین و برخی سخت و طاقت*فرسا می*دانند. تاریخ تاکنون تجربه*های زیادی از انسان*هایی داشته که پس از مرگ و در حالی که آماده تدفین بوده*اند، به یکباره زنده شده*اند و پس از گذشت سال*ها از اتفاقی که برایشان رخ داده است با شگفتی یاد می*کنند.
یکی از کسانی که از دنیای مردگان بار دیگر به جهان هستی بازگشته «مازیار کشاورز» است؛ مرد 52 ساله*ای که پس از یک تصادف وحشتناک 24 ساعت بعد در سردخانه بیمارستان زنده شد و اکنون نیز از اعضای هیات مدیره شرکت پست جمهوری اسلامی ایران است.
برای شنیدن حرف**های او از آن 24 ساعت یخ*زده به دیدارش رفتیم.
می*گویند کسی که یک*بار مرگ را تجربه کرده دیگر از مرگ نمی*ترسد؛ آیا شما هنوز از مرگ واهمه دارید؟
در این دنیا نمی*توان کسی را یافت که از مرگ نهراسد. شاید بخش عمده*ای از این ترس به دلیل دلبستگی*هایی است که در جهان خاکی به وجود می*آید و دل کندن از آن بسیار سخت و مشکل می*شود. واقعیت این است که من هم از مرگ می*ترسم.
دلیل عمده این ترس چیست؟
شاید به این دلیل که نمی*دانم در آن جهان چگونه باید پاسخگوی اعمال خود باشم. باور کنید از وقتی که این حادثه برایم رخ داد روزی نیست که به آن فکر نکنم. می*دانم که خداوند مرا دوست دارد و بازگشت من از دنیای مردگان فرصت دوباره*ای است که کمتر نصیب کسی می*شود.
حادثه چگونه و در چه سالی برای شما رخ داد؟
آذر 1374. آن روز هم مانند امروز برف می*بارید و من که آن زمان مدیرکل پست استان کردستان بودم، ساعت 8 صبح به اتفاق راننده، حبیب*الله کشاورز سوار یک پاترول شدیم تا به قروه برویم. وقتی حرکت کردیم، متوجه شدم او شب قبل به دلیل آن که به خانه*اش مهمان آمده خوب نخوابیده بود. از او خواستم تا اجازه دهد من رانندگی کنم. برف بشدت می*بارید، به طوری که پنج ساعت طول کشید تا از سنندج به قروه رسیدیم. خیلی خسته بودم. وقتی برای سوختگیری در پمپ بنزین توقف کردم، او از خواب بیدار شد و خواست رانندگی کند، من نیز در صندلی عقب خوابیدم و 42 روز بعد چشم باز کردم.
وقتی شما خواب بودید حادثه رخ داد؟
بله، بعد شنیدم که در نزدیکی صالح*آباد، خودروی ما با یک تریلی حاوی سنگ برخورد کرده و شدت این تصادف به حدی بود که از شیشه عقب خودرو به میان جاده پرتاب شده بودم. پس از حادثه من نفس نمی*کشیدم و به تصور این که فوت کرده*ام رویم پتو انداخته بودند.
آن روز جسد مرا پشت یک وانت*بار عبوری قرار داده و به امید نجات به بیمارستان برده بودند که در آنجا پس از معاینه و به دلیل آن که آثار و علائم حیاتی در من وجود نداشت، مرا تحویل سردخانه می*دهند.
چگونه متوجه شدند شما زنده هستید؟
ظاهرا 24 ساعت بعد یکی از کارگران سردخانه بیمارستان که مشغول جابه*جایی اجساد بوده در یک لحظه متوجه می*شود انگشت شست پایم تکان می*خورد. او سراسیمه موضوع را به پزشکان اطلاع می*دهد. وقتی مرا از سردخانه خارج می*کنند، ظاهرا تنها پزشک جراح نیز پس از چند ساعت عمل بیمارستان را ترک کرده بود، اما تقدیر چنین بود که من زنده بمانم.
مگر چه اتفاقی رخ داده بود؟
پزشک جراح پس از خروج از بیمارستان و در نزدیکی* خانه*اش متوجه می*شود سررسید خود را در بیمارستان جا گذاشته و چون نیاز به آن داشت، *برای برداشتن سررسید به بیمارستان می*آید که با مشاهده وضعیت من بلافاصله 7 عمل جراحی سخت روی من انجام می*دهد و سپس مرا به بخش مراقبت*های ویژه بیمارستان منتقل می*کنند.
در این مدت چه احساسی داشتی؟
تصادف را که به یاد نمی*آورم، اما در بخش مراقبت*های ویژه بیمارستان خود را می*دیدم که در اتاق به پرواز درآمده بودم. مدام در گوشه**ای از سقف که حالت زاویه را داشت قرار می*گرفتم و پیکر خود را می*دیدم که در زیر دستگاه تقلا می*کند. احساس سبکی خاصی داشتم و خیلی خوشحال بودم. هر بار که همسر و فرزندانم را می*دیدم که با دیدنم گریه می*کنند، به آنها می*خندیدم و از آنها می*خواستم گریه نکنند، اما صدای مرا نمی*شنیدند. دلم می*خواست اتاق را ترک کنم. خیلی تلاش می*کردم، اما نمی*توانستم.
چرا؟
پدربزرگم را می*دیدم که او نیز پس از سال*ها که از زمان مرگش می*گذشت به ملاقاتم آمده بود. من او را خیلی دوست داشتم. از او پرسیدم کجا زندگی می*کند، اما تنها به من لبخند می*زد و می*گفت در جایی خیلی خوب. وقتی از او خواستم مرا هم همراه خود ببرد، گفت نه، تو باید برگردی. التماس*هایم بی*فایده بود و او توجهی نمی*کرد.
چه مدت در این حالت قرار داشتی؟
42 روز بیهوش بودم و سرانجام وقتی به کالبدم بازگشتم با گرمای آفتابی که از پنجره اتاق بیمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بیدار شدم.
این تجربه را چگونه می*بینی، چه حسی به آن داری؟
شیرین بود و شیرین*تر از آن دیدار با فرزندانم و یکی از دخترانم که بسیار به او علاقه دارم.
چند فرزند دارید؟
سه فرزند؛ دو دختر و یک پسر.
پس از این حادثه به مرگ فکر می*کنی؟
هر روز و می*دانم که خداوند به من فرصت زندگی دوباره* داده است. باور کنید برای کار خوب خیلی زود دیر می*شود.
حالا نگاه شما به زندگی با قبل از حادثه فرق کرده است؟
اعتقاد من بر این است که فاصله زندگی تنها میان اذان و نماز است؛ وقتی فردی متولد می*شود در گوش او اذان می*گویند و وقتی می*میرد برایش نماز می*خوانند. باید پذیرفت که زندگی یک نعمت الهی است که مدام باید شکر کرد.
می*گویند زندگی همراه با آرزوهاست شما به آرزوی خود رسیده*اید؟
زندگی همیشه پر از فراز و نشیب است. دوست داشتم فوتبالیست شوم، پایم شکست. رفتم کشتی کتفم در رفت. احساس می*کنم پس از حادثه*ای که برایم رخ داد، برخی از آرزوهایم رنگ باخت و به این باور رسیدم که فرصت کوتاه است و نباید دل کسی را شکست. مگر زندگی چه ارزشی دارد که به خاطر این چند روز دیگران را از خود برنجانیم و به همه و حتی دوستان و نزدیکان خود بد کنیم.
راستی چه بر سر راننده شما در آن حادثه آمد؟
(چشمانش پر از اشک می*شود)* او مرا به بیمارستان رسانده بود و به دلیل پارگی طحال و خونریزی داخلی جان باخت.
اصالتا کجایی هستید؟
متولد قائمشهر هستم. شناسنامه*ام صادره از اردبیل است و از 26 سال پیش نیز یکی از مدیران شرکت پست هستم.
و کلام آخر.
دعا کنید همه عاقبت به خیر شویم و روزی نیاید که ببینیم توشه*ای برای سفر نداریم. از خداوند می*خواهم توفیقی دهد تا همدیگر را دوست داشته باشیم. همین.

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: داستان های زیبا و آموزنده, داستان های زیبا, آموزنده, داستان های آموزنده, ایا از مرگ واهمه دارید؟ داستان مردی که پس از مرگ زنده شد,